منم امروز حدیث تو و مهمانی چند


پاره از دیده و دلها همه بریانی چند

هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق


جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند

دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند


کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند

تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است


بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند

من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟


که رود آخر هر مرغ به بستانی چند

ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را


چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟

خنده بیخبران است چو رنج دل ما


می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟

حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری


بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند

خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری


کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند